چه حس روشنی است در دستان نوازشگر باد در مرغزار
چه حس روشنی است در چشمان منتظر و به در مانده ی عاشق
چه حس روشنی است در تلألویِ یاقوت سرخ ِ رها شده در شبهای اقیانوس
چه حس روشنی است در امید و انتظار و عشق؛ و تقلای رها شدن و رسیدن
چه حس غریب و زیبایی است در کلام و نگاهِ عاشق ؛ که احترام و کُرنش را در بیننده برمی انگیزد و دلگرمش می کند به پایان ِ کار جهان
نه، بیهوده نیست؛ شکوهمند است و زیباست این هزار فریاد و نجوایِ نهفته در اشک های لغزان
من هنوز دلگرمم به خورشید، به ماه، به شب و روز و حکمتِ زمان و زروان
من دوباره ایمان می آورم
دوباره ایمان می آورم