غروب بود و به دریا خیره شده بودم ... و در آن تاریکی می اندیشیدم. به نقطه ای مبهم چشم دوخته، می اندیشیدم ... به غروبی دیگر و ساحلی دیگر و مردمی دیگر.
به نظرم آمد که چیزی را گم کرده ام. به دنبال خاطره ای گشتم تا قرین ِ لحظاتم سازم. سکوت بود و من همچنان به دنبال نشانه ای. نشانه ای که نوری باشد و زورقی که رساننده باشد و موجی که همراه باشد و رفتن. رفتن و رفتن ... تا جایی که آن صدا را شنیده بودم ...
از آن ِ پری-ای بود شاید؛ نغمه ای داغدار ِ فراقی. هرچه بود شیفته-اش شده بودم و در جستجویش بودم ...
موج ها مرا با خود بردند و من بی واهمه ای خود را بدان تاریکیِ ژرف سپردم؛ چه باک، که نغمه ای چنان پری-سان، نمی تواند از محفلی پر نور نباشد ...
و آرزو میکردم که آن ساعتهای انتظار و دلهره، بیشتر به طول انجامد و خورشید اینبار دیرتر برآید؛ و شبِ دریا با محفل پریانش پذیرای این غریبه هم باشند که خواستش همیشه به رسیدن بود ...
https://www.youtube.com/watch?v=Alnsn0nyO4I&list=PL_Y9200MUJ1PhpyZtnGUwwVRCjVWIe34S
یاسمین حمدان
هنرمند لبانی الاصل مقیم پاریس
نام ترانه La Mouch
بله.
«نه دیگر میگریم؛ و نه شکایتی میکنم ... »
لأ مش أنا الی أبکی
ولّا انا الی أشکی
لو جار علیّ هواک
ومش أنا الی أجری
وأقول عشان خاطری
وأنا لیّ حق معاک
تبقى انت هاجرنی
وانت الی ظالمنی
فاکرنی هترجاک
أنا قلتها کلمة
وکل شیء قسمة
ودی قسمتی ویّاک
...