داشتم به دخترم آناهید نگاه میکردم. داشت ورجه وورجه میکرد؛ شاد و خوشبخت و بیدغدغه. من امّا فکرم مشغول بود؛ احساس غبن داشتم؛ احساس تسلیم و ناتوانی در برآوردن آنچه روزی از آمال و آرزوهایم بود و امیدواریم به زندگی. آن آرزوها، زندگی را رنگین و زیبا میکرد و موجب تلاش میشد برای ادامه دادن. ادامه دادن مسیری که هر غروباش پُر از دلتنگی بود و شبهایش پُر از گلایههای عاشقانه با ماه و ستارهها. ولی چه خوب بود! چه حیف که آن روزها و آن افکار بلند گذشت و جایش را به یکنواختی و ملال و تکرار داد.
چگونه دوباره جوانه بزنم؟ چگونه؟