وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

قربونی ...


مرگ گاهی وُدکا می‌نوشد.

گاه در سایه نشسته است و به ما مینگرد ...

(سهراب سپهری)


امروز نیز مانند ِ دیروز، تا غروب یکسره وقتم صرف ِ این شد که بر کار پیمانکار برق دقیق شوم و امیدوارانه بکوشم کار نصب صحیح کابلهای سنگین ِ برق‌رسانی -آنهم 11 رشته کابل 100 متری- از ساختمان ِ پُست ِ برق تا ورودی ِ تعبیه شده‌ی داخل ِ ساختمان ِ آموزشی ِ دانشگاه به جای ِ یک هفته، در همین 2 روز به پایان رسد. همزمان، حفاری و لوله‌گذاری خطِ انشعاب آب ِ شهری به ساختمان، و در تصمیمی ضربتی (!) تعبیه‌ی مسیر فیبر نوری مخابرات را نیز باید انجام می‌دادیم ...

مجبور شدم کلاس‌های بعد از ظهرم را تعطیل کنم تا اتمام این کار را ببینم ...

کار البته انجام شد و به پایان رسید، ولی در انتها اتفاقی افتاد که به خود دشنام دادم چرا در این شهر ِ خراب شده، در این دانشگاهِ خراب شده، و در این کشور ِ خراب شده اوقاتم را می‌گذرانم!

راننده‌ی لودر ِ اصفهانی که خاکبرداری میکرد و از خستگی تمرکزش را از دست داده بود، به ناگاه با ماشین‌اش -تمام هیکل- به داخل ِ چاله‌ای سرازیر شد که استاد ِ برقکار ِ آذربایجانی و وردستش در آن مشغول کابل‌گذاری بودند!

فریاد زدم! نعره زدم که در آن هیاهوی کارگاه شاید آنها را از آن چاله‌ی مرگ بیرون کشم! ... و خدا رحم آورد و در آخرین گام هر دو از مرگ جستند! راننده‌ی لودر هم جان به سلامت برد!

تا مدتی دستانم می‌لرزید؛ اگر اتفاقی برایشان می‌افتاد در پیشگاه ِ قانون، مدیر ِ پروژه در خط مقدم ِ گناهکاران است که ایمنی و حفاظت ِ کارگاهش می‌لنگیده و باید منتظر ِ چهره‌های خشمگین ِ قُضّات باشد!

ولی همه‌ی ترس و لرزشم از دادگاه ِ وحشتناکتری بود در پیشگاه ِ وجدان و چهره‌های ِ داغدار ِ فرزندان ِ بی‌پدر شده‌ای که میتوانست بختک و کابوس ِ باقی ِ عمرم باشد ... .

امروز از نیشخندِ مرگ به ستوه آمدم! هرچند که جستم از خنده‌ی مستانه‌اش!

راننده‌ی لودر با عصبانیت میگفت: "مهندس! برای این پروژه 5 میلیارد تومان خرج کرده‌اید، چرا نمی‌آین یه گوسفند اینجا قربونی کنین؟ مگه میشه آدم داخل ِ خونه‌ی تازه شه بی‌قربونی؟!"


دانشگاهی که ساختم


تمام کردن هر کاری که دیرزمانی بر آن وقت گذاشته‌ای، بهترین و خوشترین لحظاتِ زندگی‌ات را صرفش کرده‌ای، برایش جنگیده‌ای و کوشیده‌ای ... خوش است!

مانندِ نغمه‌ای است که زمان زیادی بر ذهن‌ات بوده و کوشیده‌ای تا نُت‌هایش را بنویسی و بتوانی ماندگار و جاودانه‌اش کنی.

دانشگاهی که سه سال زندگی و فکر ِ خود را بر آن گذارده‌ام اینک با تکمیل ِ قوس ِ دکوراتیوِ نمای جنوبی‌اش رنگ و لعابی دیگر یافته ... همزمان نصبِ دستگاه‌های چیلر و هواساز ِ آمفی تئاترش انجام میشود. امید دارم تا ماهی دیگر پذیرای پسران و دختران جوانِ دانشجو باشد؛ خانه‌ای دیگر برایشان؛ مأنوس با کتابها و خواندن؛ خواندن ... خواندن ...

این بخشی از زندگی‌ام بوده است؛ رنجی که بر آن آگاه بودم و با عشق آنرا پذیرا شدم ...

در این سه سال این فکر و اندیشه‌ی غالبم بوده است ...


در پیشانی بنایی که ساخته‌ام قابی را خالی گذارده‌ام، به زودی در آن نقشی هنرمندانه قرار خواهد گرفت؛ آیه‌های شریفی از کلام الله از سوره‌ی علق ...

خداوندا تو شاهد بودی که من تلاش خود را کردم و بر عهدِ خود استوار بودم ...


به گوش از سروشم بسی مژده‌هاست / دلم گنج ِ گوهر، زبان اژدهاست

همی بگذرد بر تو ایّام تو / سرایی جز این باشد آرام ِ تو

همی رفتنی دارد این آمدن / نه اینجا تویی ماندگار و نه من

غم و کام ِ دل بی‌گمان بگذرد / زمانه دم ِ ما همی بشمرد

از این رخت بردن به دیگر سرای / دل ِ هوشمندان نجنبد ز جای


سرانجام روزی می‌رسد از ره که من و تو با هم عازم ِ سفر گردیم، که بی‌شک ما هر دو مسافریم ...