دکتر "فرانسوا پِنز"، استاد معماری دانشگاه کمبریج، در مقالهای به بررسی معماری در فیلمهای ژاک تاتی (فیلمساز معروف فرانسوی) پرداخته است. این مقاله را آقای شهرام جعفرینژاد در سال 1381 به فارسی ترجمه کردهاند؛ و امروز خوشبختانه روایت تصویری این مقاله توسط دانشجویانم، آقایان پوریا کریمی و علی ماندهگاریان، در دانشگاه آزاد اسلامی واحد رامسر تهیه شده است؛ که میتوانید آن را از لینک زیر، مشاهده و دریافت نمایید:
http://www.namasha.com/v/AixydW3f
هر فیلم ژاک تاتی، فصلی از دیدگاه بنیادین و توأم با ظن او به معماری و فنآوری مدرن است.
در فیلم تعطیلات آقای اولو (1953)، در حالی که دیگران از نمای اقیانوس جلوی اتاقهایشان لذت میبرند، "اولو" [1] اتاق محقری دارد که به علت شیب سقف، تنها یک پنجره دارد که رو به آسمان باز میشود!
تفاوت پنجرهی اتاق آقای اولو با دیگر پنجرههای مهمانسرا در "تعطیلات آقای اولو"
در فیلم دایی من (دایی جان) (1958)، خانهی آقای اولو را در بخش قدیمی پاریس و خانهی خانوادهی خواهرش ــ ویلای آرپل ــ را در بخش مدرن پاریس میبینیم و داستان حول برخورد این دو دنیا دور میزند. خانهی آقای اولو ، تماماً متناسب با قد و قامت تاتی ساخته شد که صحهای بر دیدگاه او در لزوم تناسب معماری با مقیاس انسانی بود.
خانهی اولو در "دایی جان"
"ویلای آرپل" نیز بر اساس طرح تاتی و همکار دیرینهاش ژاک لاگرانژ، با کولاژی از نقشمایههای مختلف آثار مشهور معماری مدرن، در استودیویی در نیس ساخته شد: خانهای مغشوش و باغچهای بیروح که دربر دارندهی دیدگاه نقادانهی او دربارهی معماری مدرن است. امّا فقط معماری مدرن، آماج حملهی تاتی نیست؛ بلکه او اساساً این شیوهی زندگی را زیر سؤال میبرد. در بخش قدیمی شهر، شاهد بازاری زنده با رنگهای گرم و چایخانههای شلوغ هستیم که در تضاد با خطوط تیز و بیاحساس خانههای بتنی ِ بخش جدید است.
خانهی مدرن در "دایی جان"
تاتی در فیلم وقتِ بازی (زنگ تفریح) (1967)، به کمک معمار و طراح صحنهاش یوجین رومان، صحنهای استثنایی ساخت که به قول خودش «ستارهی اصلی فیلم» بود: ساختمانی بزرگ و خارج از مقیاس در حومهی پاریس که به "تاتیویل" مشهور شد (شوخی با آلفاویلِ گدار). امّا هنوز شهری در کار نبود و تاتی به این منظور، چند بلوک ساختمانی ِ کاذب و متحرک نیز ساخت که با جابجایی آنها، نماهای مختلف حاصل میشد. فیلمبرداری با حضور هزار بازیگر در این دکور عظیم، دو سال به طول انجامید.
بلوکهای ساختمانی ِ کاذب در تاتیویل ــ زنگ تفریح (1967)
زنگ تفریح، فرصت مناسبی برای تاتی به منظور نقدِ همسانی ِ فضاها در معماری مدرن بود. در فصل آغازین فیلم، سبک بینالمللی ِ معماری فرودگاه، دستاویزی برای ابهام عملکردِ فضایی میشود؛ تا جایی که طی دقایقی فکر میکنیم که این جا بیمارستان است. در ادامه نیز از همین فضا به عنوان "ساختمان اداری" استفاده میشود.
فضای مبهم (فرودگاه/بیمارستان) در "زنگ تفریح"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فضای اداری در "زنگ تفریح"
[1] آقای اولو، کاراکتر خلق شده توسط تاتی، مردی سادهلوح است با کلاه و پالتو و شلواری با پاچههای کوتاه و چتر و پیپی تزئینی.
معبد طلایی (کینکاکوـجی) در شهر کیوتوی ژاپن، یکی از معابد مهم مذهب ذِن در دین بوداست. این معبد در اواخر قرن چهارده میلادی توسط شوگان "اشیکاگا یوشیمیتسو" بنا شد و در اواسط دههی 1990 میلادی در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسید. ساختمان اصلی این معبد، پیش از سپیدهدم دوّم ژوئیهی 1950، به عمد توسط راهب جوانی که در آن خدمت میکرد به آتش کشیده شد. در این آتشسوزی، علاوه بر معبد (با نقاشیهای سقف طبقهی دوّماش)، مجسمهی بوداهای سهگانه و نیز مجسمهی چوبی یوشیمیتسو (بانی معبد) سوخت و از بین رفت. از بین رفتن این یادمان و گنجینهی ملی، مردم ژاپن را سخت متأثر و اندوهگین کرد؛ لذا دولت ژاپن در سال 1955 با تلاش در جهت حفظ اصالت، اقدام به بازسازی و ساخت یک کپی نزدیک به اصل از معبد نمود.
نمایی از معبد طلایی پیش از آتشسوزی
نمایی از معبد طلایی پس از آتشسوزی
نمایی از معبد طلایی پس از بازسازی
یک سال پس از بازسازی معبد، "یوکیو میشیما" نویسندهی نامدار ژاپنی، رُمانی روانشناسانه با عنوان "معبد طلایی" از قول راهب جوانی که معبد را به آتش کشیده بود منتشر ساخت. این رمان با استقبال فراوانی روبرو شد و در سال 1958 توسط "کُن ایچیکاوا" مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت: فیلمی با عنوان "آتش سوزان" که فضای انسانشناسانهیِ عمیق رُمان را به سطحی تکبعدی تقلیل داده و سرد و بیروح است، ولی به خاطر بافت تصویری زیبایش مورد توجه میباشد.
روی جلد کتاب معبد طلایی
پوستر فیلم "آتش سوزان" (1958)
رُمان "معبد طلایی" در ایران، توسط محمد عالیخانی به فارسی برگردانده شده و در سال 1372 توسط انتشارات دستان منتشر شده است. بخشهایی از این کتاب را که برایم جالب بوده است در اینجا میآورم؛ با این توضیح که راویِ داستان (راهبی که معبد طلایی را به آتش کشید)، از کودکی گرفتار لکنت زبان بوده و این نقصِ درماننشدنی پیوسته مایهی ناراحتی و گوشهگیریاش بوده است:
- صورت انسان مرده، بیاندازه فشرده و کوچک میشود، خیلی کوچکتر از ایامی که زنده است؛ و آنچنان فرو میرود که دیگر با هیچ تدبیر و نیرویی بازگرداندن آن به وضع اولیه مقدور نیست. چهرهی انسان مرده، بهتر از هر چیز دیگر در این دنیا میتواند به ما بگوید که چقدر از حقیقت عناصر طبیعی فاصله داریم. (ص 46)
- احساساتم به وسیلهی لکنت زبانم سرکوب میشد و هرگز در لحظات خاص خود بیان نمیشد. تأخیر در بیان مقصود، احساساتم را و موضوعاتی را که میخواستم بیان کنم، به صورت تکههای ناهمگون و بیمعنی درمیآورد و در شنونده تأثیری نادرست میگذاشت. (ص 57)
- هنگامی که میخواهم احساسات زیبا پرستیام را برای مردم توضیح دهم و زمانی که میکوشم درونم را برای دیگران بیان کنم، جز با صورتهایی بیاعتنا و سرد روبرو نمیشوم. چهرهای که مردم به من نشان میدهند، غیر از چهرههایی است که به طور معمول به دیگران عرضه میدارند. این نگاهها و چهرهها آینهای صادق از چهرهی زشت خود من است. هر اندازه صورت شخص طرف صحبتم زیبا و جذاب باشد، هنگام روبرو شدن با من تبدیل به صورتی زشت ـ دقیقاً به زشتی صورت خودم ـ میشود. زمانی که این حالت روانی را در چهرهی مخاطبم میخوانم، آن مطلب یا احساس مهمی که آرزوی بیاناش را دارم تبدیل به امری بیاهمیت و بیمعنا میشود. خلاصه اینکه، به علت همین لکنت زبان، معنویات در وجودم تبدیل به آجرپاره و سفال میشوند. (ص 62)
- رئیس معبد، دخالت در امور مالی را برای خود کاری فرعی و جنبی میدانست. وظایف روحانیاش را چیزهای اقدس و والایی میشمرد که امور دنیوی و مادی در مقابل آنها خرد و بیمقدار است. اما عملاً شب و روزش صرف همین "امور دنیوی خرد و بیمقدار" میشد. (ص 59)
- وقتی به قلهی کوه رسیدم باد خنک شامگاهی، بدن داغ و عرق کردهام را نوازش داد. منظرهی شگفتی بود، سیاهی شب رخت بربسته و اقیانوسی از نور همهجا را فرا گرفته بود؛ اشعهای بر تمام سطح شهر گسترده شده بود. با خود اندیشیدم: «اکنون جنگ خاتمه یافته است [اشاره به شکست ژاپن از امریکا در جنگ جهانی دوّم] و مردم در ناامیدی و یأسِ ناشی از عاقبت جنگ با اندیشههای شیطانی در این روشنایی به حرکت درآمدهاند، آنچنان که در ظاهر و تحت پوشش کمک به یکدیگر، سخت در تلاشند تا [در بچاپ بچاپهای بازار سیاه] سر یکدیگر کلاه بگذارند. این اشعه، یکسره مانعی در راه زندگی است و نه مددی برای ادامهی حیات». ایکاش این شیطانی که در قلب من است بینهایت تکثیر شود تا از نظر کثرت با این اشعهی نور برابری کند. ایکاش تاریکی قلبم که در مرکز آن، شیطانِ «من» نهفته است، با تمام تاریکی شب که این نورها را از میان برمیدارد همسنگی و برابری کند. (ص 101)
- معلولین و زنان زیبا از اینکه مردم به آنها نگاه میکنند هر دو به یک اندازه احساس تنفر دارند. آنان از اینکه دائم زیر نگاه دیگران هستند بیزارند و نگاهها را با نگاهی بیاعتنا پاسخ میدهند. (ص 129)
- فواحش، یک مرد را برای علاقهای که به او دارند نمیپذیرند. برای آنان، پیران کهنسال، گداها، یکچشمها و مردان زیبا، علیالسویهاند. همین سهلالوصول بودن آنان است که باعث میشود خیلی از جوانان آلودهشان شوند. اما من از این نوع یکساننگری نفرت داشتم. نمیتوانستم این نکته را تحمل کنم که یک زن، بر اساس اصل مساوات، با یک مرد بینقص و زیبا همان برخوردی را داشته باشد که با یک جذامی و افلیج. برای من نزدیک شدن به چنین زنانی، بیسیرت و بیعفت کردن خویشتن خویش بود. (ص 133)
- برای هر انسانی گاهی این سؤال مطرح میشود که اصولاً برای چه زندگی میکنم؟ هنگامی که مردم به این سؤال فکر میکنند خیلی ناراحت میشوند و بعضاً دست به خودکشی میزنند. ولی این سؤال هرگز مرا تکان نمیداد. صرفِ بودن و وجود داشتن برای ارضای من کافی بود. شاید قبل از هر چیز باید این سؤال را مطرح کرد که آیا دلواپسی انسان در مورد "هستی"اش دقیقاً از نوعی ناخشنودی بوالهوسانهی او از عمر کوتاهش ناشی نمیشود؟ (ص 140)
- چه کسی میتواند مدعی شود که اگر مردی بدون کمک رویا به صورت زنی، هرچند زیبا، نگاه کند، آن را هم مثل صورت پیرزنی زشت نخواهد دید؟ اکنون میتوانم آن توهم عظیمی را که دربارهی عشق در جهان وجود دارد، با یک عبارت ساده تعریف کنم: «عشق تلاشی است برای درهم آمیختن واقعیت و خیال محض». (ص 142)
- نجات او از مرگ شاید به این دلیل، غیرممکن بوده است که تمام وجود او از حیات و نشاط خالص ساخته شده بود و لذا دارای آن ضعف خاصی بود که هر موجود پاکخو داراست. بنابراین من که از هر حیث نقطهی مقابل او هستم، باید سالیان متمادی عمر کنم. دنیای شفافی که او در آن زندگی میکرد، همیشه در نظرم به صورت یک معما بود. آن کامیون، دنیای شفاف او را ویران ساخت. تصادم کامیون با پیکرش مانند این بوده که با یک صفحهی شیشهای غیرقابل رؤیت برخورد کرده باشد. (ص 178)
- ما نوع بشر، یکباره و ناگهان با سرنوشت خود روبرو نمیشویم. مردی که در آینده سرنوشت او اعدام است، هر زمان که به سر کارش میرود در مسیرش یک تیر برق یا تلگراف و یا مثلاً تیرکی را که در تقاطع راهآهن قرار دارد، شبیه چوبهی دار میبیند؛ بنابراین او پیشاپیش با اعدام آشنا میشود. (ص 213)
- هرگز نه وامبده باش [مخصوصاً به دوست] و نه وامبگیر، زیرا غالباً هم وام به خطر میافتد و هم دوست از دست میرود. (ص 241)
- به ناگاه رقت قلب مبهم و ناشناختهای در من پدید آمد. در شگفت شدم که چرا همهی آنهایی را که میتوانستم دوست داشته باشم مردهاند. اما با خود گفتم دوست داشتن مردم مرده خیلی آسانتر از دوست داشتن زندگان است. (ص 251)
- آنچه که از ترکیب "دانش" با "زیبایی" به وجود میآید همان است که مردم آن را "هنر" مینامند. (ص 298)
- اگر معبد طلایی را آتش بزنم، این عمل دارای ارزش آموزشی و فرهنگی زیادی خواهد بود. زیرا با این اقدام به مردم میآموزم که تصور فناناپذیری بعضی از امور و اشیاء را از کلهشان بیرون کنند. مردم یاد خواهند گرفت که صرف بقای معبد طلایی در کنار آبگیر ِ "کیوکو" طی پانصد و پنجاه سال، دلیل بر فناناپذیری آن نیست. (ص 266)