نگاهش را احساس کردم و لبخندش را ...
در میان این همه دیوار، ... به ناگاه، لبخندی و نوری که گرمیاش قلب فسردهام را تازگی و طراوت داد ...
« ... و آن جوانک پارسای پانزدهساله آواز خدای خود را شنید:
- برو، برو، هرگز از رفتن میاسا.
- ولی خدایا کجا بروم؟ هر کار بکنم و هر جا بروم، مگر پایان همه یکسان نیست؛ مگر کار به همان جا ختم نمیشود؟
- ای شما که باید بمیرید، بمیرید! ای شما که باید رنج بکشید، رنج بکشید!
کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمیکند. برای آن زندگی میکند که "قانون" مرا به انجام برساند.
رنج بکش. بمیر. ولی آن باش که باید باشی: ــ انسان. »
(ژان کریستف ــ دفتر دوّم: بامداد ــ فصل سوّم)
" کار " :
«کار: یگانه عنوان شرف راستین! نیرو و شادی فطری انسان آفرینشگر، یعنی تنها کسی که به راستی زنده است؛ یگانه کسی که در نیروهای جاودانی سهیم است. چنین کسی خود را در فعالیت تولید کننده -خواه حقیر باشد و خواه پرتوان- برای جامعهی زندگان درمیاندازد. و همین تنها "فعال بودن، فعال برای همه بودن" فضیلت به معنای مردانهی آن است. جز این هر چه هست، خرده فضیلت است» (درآمد/ ص.19).
و "عشق" :
«همین که یکی را دوست داشتیم؛ همین به یقین نشناختن، جاذبهی دیگری است. راز ناشناخته بودن، بر دلربایی آنچه به گمان خود میشناسیم افزوده میشود» (ص. 54).
«مصیبتی بود ... آنکه آن همه دوستش میداشت به وی دروغ میگفت. آنکه شادی و ایماناش بود! ... همه چیز فرو ریخته بود. دیگر نمیتوانست دوستش داشته باشد ... دوستش نداشته باشد؟ ... اوه! چهقدر این دوستی در او ریشهدار بود، حتی بیش از آنچه خود پنداشته بود! ... ولی آیا تو میتوانی آنچه را که حقیرش میشماری دوست بداری؟ آخ! » (ص. 90)
«بدا به حال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامیکه سودا راه به دل باز میکند، آنکه عفیفتر است بیدفاعتر است ...» (ص. 94).
«در عشق، اندکی وقار خوب است. اما نیازی به بسیارش نیست: چه، دیگر بیگاری است، نه عیش و خوشی» (ص. 96).
[جان شیفته. نوشتهی رومن رولان. ترجمهی م.ا.بهآذین. تهران: دوستان، 1386]