وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

دست ها

جای دستهای او خالی بود. دستهایی که مستعد نوازش بودند و تفهیم صمیمیت و زندگی. به وجد که میآمد، برای دست، از صفت باشکوه استفاده میکرد. میگفت، دستِ باشکوه میتواند با حرکتی ساده و لطیف، حتی مرگ را در کسی بکشد. میگفت، بخاطر همین است که گفته شده "دست خدا بهترین و برترین دستهاست". میگفت، دست هم چشم دارد و هم گوش و هم زبان؛ و میگفت، برای همین است که میگویند "اگر لازم باشد دست آدمی از گور بیرون میماند تا به رسالت و انجام وظیفه ی خود ادامه دهد". میگفت، دست غصه هم میخورد. گاهی کلافه میشود و خودش را به این طرف و آن طرف میکوبد و متشنج میشود. دست، دستگیری میکند و دستگیر میشود ...  

(پرویز رجبی، مارمولک ها هم غصه می خورند، تهران: اختران، 1387، ص 189)

آخرین نی لبک و آخرین سفر

«صدای نی لبک در قافله، به تنهایی بیابان می افزود. کاروانسالار هم احساس میکرد که تنهایی-اش عریانتر و رسواتر میشود. او ناگهان جوان نی-نواز را پیش خود خواند و نی لبک او را خرید و در کنار راه به خاکش سپرد و گور کوچکی برایش برآورد و میلی از سنگ بر بالای آن برپا کرد. بعد گفت که این چندمین بار است که دست به چنین کاری میزند؛ و این، آخرین نی لبکی است که به خاک می سپرد. بعد گفت که زنگ شترها برای او کفایت میکند؛ که این زنگ، با ضربان دلش هماهنگ است؛ و همین او را بس است. بعد گفت که پس از این آخرین سفر، میخواهد ضربان دلش را با زنگهای ذخیره شده در درونش هماهنگ کند».  

(پرویز رجبی، مارمولک ها هم غصه می خورند، تهران: اختران، 1387، ص 137)