دیروز "حبیب" را به خاک سپردند. نتوانستم در مراسمش باشم، ولی امروز به روستای "نیاسته" رفتم و بر مزارش. در مسیر، از برِ خانهاش گذشتم؛ با دربهای بسته و شماری مشتاق بر پشتِ در، که معلوم بود بومی نبودند. پیرمردی روستایی که مکث و توقفام را دید، بیآنکه پرسشی کرده باشم گفت: مزار حبیب ، بالاتر است! ...
بر مزارش هنوز، جمعیتی بود که جلب توجه میکرد در خلوتِ آن روستا. این همه سال، از کودکی تا کنون، در رامسر بودهام و یکبار به "نیاسته" نرفته بودم ... و اینبار ولی وداع با "حبیب" مرا به این روستا کشاند ... .
فاتحهای بر مزارش خواندم و کمی در مسیر روستا بالاتر رفتم؛ در حالیکه با خودم فکر میکردم که چرا اینجا را برای پایان زندگیاش برگزیده؟ چه خاطرهای در اینجا داشته است؟ اینجا ... سبزِ سبز، خلوت و در سکوت ، بسان آن قویِ شیدا ...
به ناگاه احساس تنهایی شدیدی کردم و بیاختیار شروع به خواندن کردم:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبندهزاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی برآنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آن جا بمیرد
کجا عاشقی کرد، آن جا بمیرد ...
دانلود ترانهی ماندگار "مرگ قو" با صدای حبیب