چندی قبل، یکی از دوستان، ویدئوی یکی از قسمتهای مجموعهی کارتونی "گلچینی از ادبیات ژاپن" یا "داستانهایی از مشاهیر ادبیات ژاپن" را [که دههی هفتاد از تلویزیون ایران هم پخش شده بود] به اشتراک گذاشته بود [تماشا در آپارات].
داستان دختری بود که پدرش، فروشندهای دورهگرد بود و از این راه، خرج زن و بچهاش را درمیآورد. دختر با پدر و مادرش سفر میکردند و در مسیر، هرجا پیش میآمد مدت کوتاهی میماندند و پدر، داروهایش را میفروخت ... .
با دیدن قسمتهایی از این مجموعهی کارتونی در یوتیوب (+) و مرور اطلاعات-اش در ویکیپدیا (+) و در وبسایت شرکت نیپون (+)، بسیار علاقهمندش شدم. همین قسمتِ "دختر و پدر داروـفروشاش" [با عنوان انگلیسی: The Accordion and the Fish Town] از روی یکی از داستانهای کوتاهِ هایاشی فومیکو (+) ساخته شده است. کارگردان و فیلمساز شهیر ژاپنی میکیو ناروسه (میکیو ناروزه) [+] هم، که بخاطر فیلمهای "و زنی از پله بالا میرود" (1960) [+] و مادر (1952) [+] در اروپا شناخته شده است، چندین اقتباس موفق از آثار این بانوی نویسنده داشته:
Hôrô-ki (1962) و Bangiku (1954) و Inazuma (1952) و Meshi (1951)
باری، با همین علاقهمندی که سبب خیر-اش دیدن ویدئوی بالا بود، به سراغ اوّلین ترجمهی فارسیِ یکی از داستانهای خانم "هایاشی فومیکو" رفتم.
داستان کوتاهِ "پایین شهر" با ترجمهی آرتوش بوداقیان [از روی ترجمهی انگلیسیِ اثر].
این داستان را نویسنده در سال 1948 میلادی ــ در 44سالگیاش ــ به چاپ رسانده بود.
حکایت دربدری زنی است که شوی-اش را در پسِ جنگ [جهانی دوّم] چشم به راهِ بازگشتن است. تلاش آبرومندانه-اش برای سیر کردن شکم خود و فرزند-اش ... و البته برخورد-اش با مردی هم-دردِ خود که همسر-اش را به نوعی دیگر در اثر جنگ و تبعاتِ جفاکارانهی اجتماعی-اش از دست داده است ... .
و این گفتار مترجم فارسیِ اثر که «یأس و ناامیدی و بیپناهی زنِ داستان، با اشتیاق شدید به زندگی و امید به بهروزیِ آتی توازن مییابد».
به دلم نشست و گفتم کل-اش را با موبایل عکس بگیرم و با دوستان هم به اشتراک بگذارم.
دانلود داستان از اینجا
از او پرسیدم چه وقت به دیدنم خواهد آمد؟
گفت: هنگامی که خورشید سرخ در آسمان سفر میکند آیا منتظرم میمانی؟
به نشان موافقت سرم را تکان دادم.
گفت: صد سال منتظرم بمان! صد سال در کنار قبرم بنشین و منتظر بمان! بی شک دوباره به دیدنت خواهم آمد.
گفتم که منتظر خواهم ماند. در آن هنگام تصویر من که به وضوح در چشمان سیاه شبقش منعکس شده بود شروع به محو شدن کرد ... او مُرده بود.
او را در باغی دفن کردم؛ به همان شیوه ای که میخواست. روی بخشی از خزه ها نشستم؛ با این فکر که صد سال به این شکل منتظر خواهم ماند ...
خورشید سرخ، غروب کرد و من عدد یک را شمردم. پس از مدتی، خورشید روشنِ سرخ، دوباره طلوع کرد و بعد به آرامی غروب کرد. و من عدد دو را شمردم ...
نمیدانم تا کنون چند خورشید سرخ را دیده و شمرده ام؛ خورشیدهای سرخی که همه و همه از بالای سر من گذر کردند، ولی هنوز صدمین سال از راه نرسیده بود. با خود فکر کردم، که او حتماً مرا فریب داده است ...
سپس ساقه ای آبی رنگ از زیر سنگی که بر قبرش بود بیرون زد و به طرف من آمد. همچنان که نگاهش میکردم، بلند و بلندتر شد تا به بلندی سینه ی من در حالت نشسته رسید. لحظه ای بعد، غنچه ی کوچکی که سر آن در انتهای ساقه ی پُر پیچ و تاب کمی خم شده بود، گلبرگهای خود را به آرامی باز کرد. بوی سوسن سفید در مقابل بینی ام به بیرون جهید تا تمام وجودم را سرشار از خود کند. سرم را جلو بردم و گلبرگهای کمرنگ را که قطرات سرد شبنم از آنها فرو می افتاد بوسیدم. نگاهم به آسمان دوردست افتاد و تک ستاره ای که در آن سوسو میزد. و تنها در همان هنگام و برای اولین بار دانستم که صدمین سال از راه رسیده بود ...
(از داستان "ده شب رویابینی" نوشته "سوسِکی ناتسومه". در: داستانهای کوتاه ژاپنی. ترجمه: اشکان کاظمیان. نشر شورآفرین: 1393. ص 183-184)