ناپلئون هیل: «ناراحتی جسمانی و شرایط خاص یک فرد، میتواند یک دارایی بزرگ برایش باشد و فواید و امتیازی به همان اندازه برایش به همراه آورد!»
در ادامهی یادکرد از کتابها و نوارکاستهای کمیاب کودکی و تبدیلکردن آنها به محتوای دیجیتال، به سراغ داستان «دامبو، فیل پرنده» رفتم؛ اثری از یک زوج داستانپرداز آمریکایی به نام هلن آبرسونمایر و هارولد پِـرل در اواخر دههی 1930 میلادی، که بعداً امتیاز داستانشان توسط شرکت والت دیزنی خریداری شد و یک انیمیشن سینمایی مشهور از روی آن ساخته شد.
"دامبو"، بچهفیلی در یک سیرکِ سیّار بود که بخاطر گوشهای بلندش مدام مسخره میشد و جدّی گرفته نمیشد. تنها دوست-اش موشی به نام "تیموتی" بود ... ولی سرانجام به کمک تیموتی، آن نقطه ضعف ظاهری (گوشهای بلند)، تبدیل به نقطه قوّتِ دامبو شده و ستارهی سیرک میشود!
کتاب داستان دوزبانهی «دامبو» ، با همان روایت و تصویرسازیهای آشنای کارتون-اش از والت دیسنی را در دههی 1360 خورشیدی، انتشارات "بیتا" به همراه یک نوارکاست با صدای گویندگانِ مطرح آنزمانِ سینما و رادیو و تلویزیون مانند فریبا شاهینمقدم، ناصر طهماسب، احمد هاشمی و ... منتشر کرده بود (نوارقصّهی شمارهی 30 از مجموعهی قصّهگو).
من کتاب-اش را اسکن کردهام [نوارکاست-اش را متأسفانه ندارم] و اکنون آن را، هم بصورت پی.دی.اف و هم در قالب یک کتاب صوتی با قصّهخوانیِ همسرم، تقدیم میدارم. شاید پی.دی.اف این نسخهی خاص از "دامبو" را، پیشتر هم در اینترنت گذاشته باشند؛ ولی من جایی برای دانلودِ رایگان نیافتم-اش!
[دانلود PDF کتاب دامبو از انتشارات بیتا]
[قصّهی صوتی-تصویری دامبو در آپارات]
شاید سالها بعد [اگر بودم] دوباره به این نوشتهها برگردم و بخوانم احوال خودم و مردم ایران را ....
ویروس کرونا در کشور، شیوع پیدا کرده است. اکثر دولتها، مراودات عادی خود با ایران را قطع کردهاند و هر آمد و شدی از/به ایران را ممنوع کرده و در شرایط قرنطینهی سخت قرار دادهاند. دانشگاهها و مدارس کشور، تعطیل شده است و از مردم خواستهاند تا در خانههای خود بمانند و از حضور در فضاهای جمعی و شلوغ بپرهیزند.
پیشتر، هربار که سرماخوردگی شدیدی پیدا میکردم ــ با تب و سرفه و گلودرد و خستگیِ بدن و کوفتگی عضلات، میگفتم که «آنفولانزا» گرفتهام! پزشکان هم غالباً مخالفتی با کثرت استعمالِ این واژه نشان نمیدادند و همین هم این نامگذاریِ کذایی را موجّه جلو میداد!
امّا تازه امروز دانستم که هیچوقت گرفتار «آنفولانزای واقعی» نشده بودم!
... داشتم تلفنی با خواهرم [که پزشک است] دربارهی «کرونا» صحبت میکردم و با همان تصوّرات پیشین و تحلیلهای رایج تلویزیونیِ این ایّام، میگفتم که حالا اگر هم کسی کرونا بگیره، ظاهراً زیاد خطرناک نیست و میگن ضعیفتر از آنفولانزاـست ... ما که این همه آنفولانزا گرفتهایم و از سر گذراندهایم ....
با توضیحات خواهرم امّا فهمیدم که آنچه این همهسال اشتباهاً آن را "آنفولانزا" مینامیدم/میپنداشتم، در واقع از جنس همان سرماخوردگیهای شدیدی بوده که یحتمل آدم را چندی در زمستان گرفتار کند و بگذرد؛ ولی «آنفولانزای واقعی» میتواند کُشنده باشد و مرگبار! همانطور که «ویروس کرونا» میتواند کُشنده باشد و کل بافت ریه را از بین برده و به قلب بزند!
این را نوشتم که هُشیار باشیم جلوی این بیخیالیِ عمومی که گمانِ باطل برده است بر کمبودنِ خطر ویروس کرونا نسبت به آن آنفولانزای کذایی!
-----------------------------
در این روزهای تعطیلی مدارس و شوخیشوخی، جدّی شدنِ مرگ و میر، یاد یک داستان از محمدرضا کاتب در "کیهانبچهها"ی دوران نوجوانیام افتادم. گشتم پیدایاش کردم و کل-اش را اسکنشده در اینجا گذاشتم. نسل نوجوانِ امروزی، شاید باورش نیاید و غلو بپندارد؛ ولی احوال خیلی از ماها در دههی شصت واقعاً همینطوری بود؛ با همین بدبختی [و البته دلخوشی] که این داستان یک گوشهاش را به طنز گفته است!
چند فیلم خوب هم دیدم که یکیش "گذرگاه کاساندرا" (1976) [+] بود. از چندسال پیش، در برنامهی دیدن داشتم-اش ولی رغبت و فرصتی دست نمیداد. تا این ایّام که داستانِ آن قطارِ مرگ با مسافرانی که گرفتار شیوع یک بیماری ناشناخته بودند برایم جالب شد. به تماشا نشستم و همذاتپنداری کردم با ترس و دلهره و فداکاری کاراکترهایش! بخشهایی از آن را در آپارات گذاشتهام؛ با همان موسیقی تیتراژ معروف از جری گولداسمیت ــ که گویی پایان محتوم یک جامعه (یک قطار با مسافران-اش) را یادآوری میکند!